موعود_منتظران مهدی
 
به وبلاگ من خوش آمدی دوست عزیز

در روایت وارد شده کسى نزد حضرت امام صادق علیه‌السلام گفت: «اللّه اکبر»

 

امام فرمود: خدا از چه چیز بزرگ‌‏تر است؟

 

عرض کرد: از همه چیز!

 

امام فرمود: با این سخن خدا را محدود کردى!

 

آن مرد پرسید: پس چه بگویم؟

 

فرمود: بگو: اللَّهُ أَکْبَرُ مِنْ أَنْ یُوصَفَ: «خدا برتر از آن است که به وصف در آید».

 

اى برتر از خیال و قیاس و گمان و وهم / و از آنچه دیده‏ ایم و نوشتیم و خوانده‌‏ایم!

 

مجلس تمام گشت و به آخر رسید عمر! / ما همچنان در اول وصف تو مانده‌‏ایم!

 

جالب این که در حدیث دیگرى که از همان امام علیه‌السلام نقل شده مى‏‌خوانیم: هنگامى که یکى از اصحاب، عرض کرد، منظور، بزرگ‌‏تر بودن خدا از همه چیز است، امام فرمود: «وَ کانَ ثُمَّ شَىْ‏ءٌ فَیَکُونُ أَکْبَرُ مِنْهُ» آیا اصولًا در برابر ذات خدا وجودى هست که او برتر از آن باشد؟

 

آن مرد صحابى از امام مى‌‏پرسد: پس چه بگویم؟ فرمود: بگو: «أَکْبَرُ مِنْ أَنْ یُوصَفَ» برتر و بزرگتر از آن است که به وصف در آید.



برچسب‌ها:
نوشته شده در تاريخ پنج شنبه 28 آذر 1392برچسب:, توسط alireza afshar
شعیب ابن صالح را می شناسید؟
 
 شعیب ابن صالح را می شناسید؟
 
در طی تاریخ افراد متعددی به نام شعیب بن صالح بوده اند. به عنوان مثال شعیب بن صالح نام یکی از یاران حضرت شعیب می باشد که در روایتی شرح حال او این گونه آمده است:سهل بن سعید نقل نموده كه: هشام بن عبد الملك مرا فرستاد كه چاهى در رصافه حفر كنم، چون دویست قامت كندیم سر مردى پیدا شد،

چون اطرافش را كندیم دیدیم كه مردى است بر روى سنگى ایستاده و جامه‏هاى سفید پوشیده و دست راست او بر سرش گذاشته به روى ضربتى كه بر سرش زده بودند، هرگاه دستش را از آن موضع برمى‏داشتیم خون جارى مى‏شد، چون رها مى‏كردیم بر روى ضربت مى‏گذاشت خون بند مى‏آمد، و در جامه‏اش بود: منم شعیب بن صالح كه حضرت شعیب پیغمبر مرا به رسالت به قوم فرستاد، پس ضربتى بر من زدند و مرا در این چاه انداختند و خاك بر روى من ریختند.

اما کسی به این نام مشهور است که گفته شده در لشگر امام زمان (عج) است و حتی به فرماندهی او در لشگر اشاره شده است. عمّار بن یاسر میگوید: شعیب بن صالح زیر لواى مهدى علیه السّلام خواهد بود.درباره منطقه ای که از آن قیام می کند روایات متضادی وجود دارد و به منطقه خراسان و سمرقند و ری اشاره شده است.خروج شعیب بن صالح از سمرقند است.

جلو آنها مردى از (بنى) تمیم است كه آن راشعیب بن صالح یا صالح بن شعیب میگویند، اصحاب سفیانى را شكست میدهد تا اینكه وارد بیت المقدس شود و سلطنت آن را براى مهدى علیه السّلام مسخر نماید و سیصد نفر از شام بسوى او حاضر خواهند شد. بین خروج آن و بین اینكه تسلیم امر مهدى علیه السّلام شود هفتاد و دو ماه خواهد بود زمان زیادی بود.

مرد كوسه گندم گون و متوسط القامتى كه شعیب ابن صالح نام دارد و غلام بنى تمیم است با چهار هزار نفر كه لباسشان سفید، بیرقهاشان سیاه است از شهر رى خروج میكند، او مقدمه (خروج) مهدى علیه السّلام است، با كسى ملاقات نمیكند مگر اینكه آن را خواهد كشت.به هر حال از روایات مرتبط با این موضوع (فارغ از بحث جعلی یا واقعی بودن آن) مطلب چندانی به دست نمی آید و این قدر می دانیم که یکی از یاران امام زمان (عج) است.



برچسب‌ها:
نوشته شده در تاريخ پنج شنبه 28 آذر 1392برچسب:, توسط alireza afshar

 

در یکی از مراکز اسلامی لندن عمرش را گذاشته بود روی این کار، تعریف می کرد که یک روز سوار تاکسی می شود و کرایه را می پردازد . راننده بقیه پول را که برمی گرداند ۲۰ سنت اضافه تر می دهد

می گفت :چند دقیقه ای با خودم کلنجار رفتم که بیست سنت اضافه را برگردانم یا نه !

آخر سر بر خودم پیروز شدم و بیست سنت را پس دادم و گفتم آقا این را زیاد دادی

گذشت و به مقصد رسیدیم

موقع پیاده شدن راننده سرش را بیرون آورد و گفت آقا از شما ممنونم

پرسیدم بابت چی ؟

گفت می خواستم فردا بیایم مرکز شما و مسلمان شوم اما هنوز کمی مردد بودم

وقتی دیدم سوار ماشینم شدید خواستم شما را امتحان کنم 

با خودم شرط کردم اگر بیست سنت را پس دادید بیایم، 

فردا خدمت برسم

تعریف می کرد : تمام وجودم دگرگون شد حالی شبیه غش به من دست داد 

...من مشغول خودم بودم در حالی که داشتم تمام اسلام را به بیست سنت می فروختم



برچسب‌ها:
نوشته شده در تاريخ پنج شنبه 28 آذر 1392برچسب:, توسط alireza afshar

انتقام گیری امام زمان (عج) چگونه است؟

انتقام گیری امام زمان (عج) چگونه است؟

انتقام گیری امام زمان (عج) مفهومی است که در متون دینی مکرر ذکر شده است. در حدیثی قدسی بیان شده که: مهدى آخر امامان، كسى است كه دین مرا نصرت مى ‏دهد و دولت مرا در میان مردم مستقر مى ‏سازد و من بوسیله او از دشمنانم انتقام مى‏ كشم و در بعضی از متون ذکر شده که این انتقام گیری، از دشمنان و قاتلان امام حسین (ع) نیز می باشد. از جمله در زیارت عاشورا (فاسأل الله… أن یرزقنی طلب ثارک مع إمامٍ منصورٍ – و اسئله… أن یرزقنی طلب ثاری [کم] مع امامٍ مهدیٍّ) و در دعای ندبه (أین الطّالبُ بِدَمِ المَقتولُ بکربلا).

و درباره کیفیت این انتقام گیری باید گفت که اگر منظور انتقام گرفتن از قاتلان امام حسین (ع)، انتقام از کسانی است که در کربلا حاضر بوده اند، این انتقام تنها با رجعت محقق می شود. یعنی مردگان زنده شده و در نزاع حق و باطل، اصحاب کفر سرکوب می شوند.  و رجعت مطلبی حق است که آیات قرآنی نیز آن را تائید می کند. و از مسلمات عقیده شیعه است.اما با توجه به اینکه بین رجعت و ظهور فاصله است، منظور از انتقام امام زمان (عج) از قاتلان امام حسین (ع) در این نوع انتقام نیست. که مردگان از قبر بیرون آیند و قصاص شوند.بلکه انتقام امام زمان (عج)، انتقام از یزیدیان و سیره و منش آنهاست که در طی تاریخ استمرار داشته و در مقابل حق، صف آرائی کرده است نظرتان چیست.

و حدیثی از امام رضا (ع) نیز این مطلب را تائید می کند. عبد السّلام بن صالح هروىّ گوید: به حضرت رضا علیه السّلام عرض كردم: نظرتان در باره این حدیث كه از امام صادق علیه السّلام روایت شده است، چیست، كه حضرت فرموده‏اند: زمانى كه قائم علیه السّلام قیام كند فرزندان قاتلان حسین علیه السّلام را بخاطر كردار پدرانشان خواهد كشت؟ حضرت فرمودند: همین طور است،عرض كردم پس معنى این آیه چیست: «وَ لا تَزِرُ وازِرَةٌ وِزْرَ أُخْرى‏[انعام 164 هیچ كس بار گناه دیگرى را به دوش نخواهد كشید؟»

 فرمودند: خداوند در تمام گفتارهایش درست گفته است، لكن فرزندان قاتلان حسین علیه السّلام از كردار پدرانشان راضى هستند و به آن افتخار مى ‏كنند و هر كس از كارى راضى باشد مثل كسى است كه آن را انجام داده، و اگر كسى در مشرق كشته شود و دیگرى در مغرب از این قتل راضى باشد، نزد خدا با قاتل شریك خواهد بود، و قائم علیه السّلام در هنگام قیام خود، بخاطر رضایتشان از كردار پدران، ایشان را خواهد كشت.



برچسب‌ها:
نوشته شده در تاريخ پنج شنبه 28 آذر 1392برچسب:, توسط alireza afshar

 

 

 

زنى به حضور حضرت داوود (ع) آمد و گفت : اى پيامبر خدا پروردگار تو ظالم است يا عادل ؟

داوود (ع) فرمود : خداوند عادلى است كه هرگز ظلم نمى كند.

سپس فرمود:  مگر چه حادثه اى براى تو رخ داده است كه اين سؤال را مى كنى ؟

زن گفت : من بيوه زن هستم و سه دختر دارم ، با دستم ريسندگى مى كنم ، ديروز شال بافته خود را در ميان پارچه اى گذاشته بودم و به طرف بازار مى بردم  تا بفروشم و با پول آن غذاى كودكانم را تهيه سازم ، ناگهان پرنده اى آمد و آن پارچه را از دستم ربود و برد و تهيدست و محزون ماندم و چيزى ندارم كه معاش كودكانم را تأمين نمايم .

هنوز سخن زن تمام نشده بود که در خانه داوود (ع) را زدند ، حضرت اجازه وارد شدن به خانه را داد ، ناگهان ده نفر تاجر به حضور داوود (ع) آمدند و هر كدام صد دينار (جمعاً هزار دينار) نزد آن حضرت گذاردند و عرض كردند: اين پولها را به مستحقش بدهيد. حضرت داوود (ع) از آن ها پرسيد : علت اين كه شما دسته جمعى اين مبلغ را به اينجا آورده ايد چيست ؟ عرض كردند: ما سوار كشتى بوديم ، طوفانى برخاست ، كشتى آسيب ديد و نزديك بود غرق گردد و همه ما به هلاكت برسيم ، ناگهان پرنده اى ديديم ، پارچه سرخ بسته اى به سوى ما انداخت ، آن را گشوديم ، در آن شال بافته ديديم ، به وسيله آن مورد آسيب ديده كشتى را محكم بستيم و كشتى بى خطر گرديد و سپس طوفان آرام شد و به ساحل رسيديم و ما هنگام خطر نذر كرديم كه اگر نجات يابيم هر كدام صد دينار، بپردازيم و اكنون اين مبلغ را كه هزار دينار از ده نفر ماست به حضورت آورده ايم تا هر كه را بخواهى ، به او صدقه بدهى .

حضرت داوود (ع) به زن متوجه شد و به او فرمود : پروردگار تو در دريا براى تو هديه مى فرستد، ولى تو او را ظالم مى خوانى ؟ سپس ‍ هزار دينار را به آن زن داد و فرمود : اين پول را در تأمين معاش كودكانت مصرف كن ، خداوند به حال و روزگار تو ، آگاهتر از ديگران است.



برچسب‌ها:
نوشته شده در تاريخ یک شنبه 24 آذر 1392برچسب:, توسط alireza afshar

 

 

 

 

چون حضرت یوسف ازدنیا رفت، او را درتابوتی ازسنگ مرمر نهاده و میان رود نیل دفن كردند و علتش این بود كه چون آن حضرت ازدنیا رفت، مردم مصر به نزاع برخاسته و هر دسته ای می خواستند تا جنازه آن حضرت را در محله خود دفن كنند.

 
 
از بركت آن پیكر مطهر بهره مند گردند و سرانجام مصلحت دیدند جنازه را در رود نیل دفن كنند تا آب نیل ازروی آن بگذرد و به همه شهر برسد تا مردم در این بهره یكسان باشند و بركت آن جنازه بطور مساوی به همه مردم برسد، و این قبر تا زمان حضرت موسی(ع) هم چنان در رود نیل بود تا وقتی كه آن حضرت بیامد و او را از نیل بیرون آورد و به فلسطین برد.

مسعودی می گوید: «سبب این كه حضرت موسی(ع) جنازۀ حضرت یوسف(ع) را از مصرمنتقل كرد، آن بود كه باران بربنی اسرائیل نبارید. پس خدای متعال به حضرت موسی(ع) وحی فرمود كه جنازۀ یوسف(ع) را بیرون بیاور.حضرت موسی از محل دفن حضرت یوسف پرسید،و كسی ازجای آن مطلع نبود،تا اینكه پیرزنی نابینا وزمین گیر از بنی اسرائیل را آوردند، و او گفت:من جای دفن یوسف را می دانم،
 
ولی سه حاجت دارم كه باید ازخدا بخواهی آنها را برآورد تا آنجا را به تو نشان دهم:یكی آن كه ازاین بیماری نجات یافته وبتوانم راه بروم؛ دیگرآنكه بینا شده وجوانی ام بازگردد؛ سوم اینكه خداوند جایم را دربهشت پیش تو  قرار دهد.خداوند به حضرت موسی وحی فرمود: سخنش را بپذیر كه ما حاجتهای او را برآوردیم.پیر زن محل دفن حضرت یوسف را نشان داد وحضرت موسی جنازه را بیرون آورد وبه فلسطین منتقل ساخت.


برچسب‌ها:
نوشته شده در تاريخ یک شنبه 24 آذر 1392برچسب:, توسط alireza afshar

 

 

سلام دوستان خوب ببخشید که با تاخیر برگشتم

 

به هر حال لطف کنید از بقیه صفحات وبلاگ بازدید

 

 

کنید تشکر

 

با یاد و نام خدا به کارمون ادامه میدهیم

 



برچسب‌ها:
نوشته شده در تاريخ یک شنبه 24 آذر 1392برچسب:, توسط alireza afshar

 

 

دانلود در لینک زیر

 

http://alirezareza.persiangig.com/video/427c6053994b45717c758443b7920f52806418.mp4/download



برچسب‌ها:
نوشته شده در تاريخ جمعه 15 آذر 1392برچسب:, توسط alireza afshar

 

 

دانلود در لینک زیر

 

http://alirezareza.persiangig.com/video/ae0479cca28b6f3c3c411a0ad7f34904747199.mp4/download



برچسب‌ها:
نوشته شده در تاريخ سه شنبه 12 آذر 1392برچسب:, توسط alireza afshar

 

 

 

دانلود در لینک زیر

http://alirezareza.persiangig.com/video/a24b435304296d1c653a047f2e79b21d838371.mp4/download



برچسب‌ها:
نوشته شده در تاريخ سه شنبه 12 آذر 1392برچسب:, توسط alireza afshar

 

 

 

 دانلود در لینک زیر

 

http://alirezareza.persiangig.com/video/025f3eb237e8f057b2cbf84283d46af4841794_2.mp4



برچسب‌ها:
نوشته شده در تاريخ سه شنبه 12 آذر 1392برچسب:, توسط alireza afshar

 

 

 

 

دانلود در لینک زیر

http://alirezareza.persiangig.com/video/d33224345566768799898884545453343343433.mp4/download



برچسب‌ها:
نوشته شده در تاريخ سه شنبه 12 آذر 1392برچسب:, توسط alireza afshar

زاهدی روايت كرده كه در عمرم: جواب چهار نفر مرا سخت تکان داد. اول مرد فاسدی از کنار من گذشت و من گوشه لباسم را جمع کردم تا به او نخورد. او گفت ای شیخ خدا میداند که فردا حال ما چه خواهد بود! دوم مستی دیدم که افتان و خیزان راه میرفت به او گفتم قدم ثابت بردار تا نیفتی. گفت تو با این همه ادعا قدم ثابت کرده ای؟ سوم کودکی دیدم که چراغی در دست داشت گفتم این روشنایی را از کجا آورده ای؟ کودک چراغ را فوت کرد و آن را خاموش ساخت و گفت:تو که شیخ شهری بگو که این روشنایی کجا رفت؟ چهارم زنی بسیار زیبا که درحال خشم از شوهرش شکایت میکرد . گفتم اول رویت را بپوشان بعد با من حرف بزن . گفت من که غرق خواهش دنیا هستم چنان از خود بیخود شده ام که از خود خبرم نیست تو چگونه غرق محبت خالقی که از نگاهی بیم داری؟



برچسب‌ها:
نوشته شده در تاريخ دو شنبه 4 آذر 1392برچسب:, توسط alireza afshar

» فرشته يك كودك
كودكي كه آماده تولد بود، نزد خدا رفت و از او پرسيد: « مي‌گويند فردا شما مرا به زمين مي‌فرستيد؛ اما من به اين كوچكي و بدون هيچ كمكي چگونه مي‌توانم براي زندگي به آنجا بروم؟»
خداوند پاسخ داد: «از ميان بسياري از فرشتگان، من يكي را براي تو در نظر گرفته‌ام. او در انتظار توست و از تو نگهداري خواهد كرد.»
اما كودك هنوز مطمئن نبود كه مي‌خواهد برود يا نه.
- اينجا در بهشت، من هيچ كاري جز خنديدن و آواز خواندن ندارم و اينها براي شادي من كافي هستند.
خداوند لبخند زد: «فرشته تو برايت آواز مي‌خواند و هر روز براي تو لبخند خواهد زد. تو عشق او را احساس خواهي كرد و شاد خواهي بود.»
كودك ادامه داد: «من چطور مي‌توانم بفهمم مردم چه مي‌گويند وقتي زبان آنها را نمي‌دانم؟»
خداوند او را نوازش كرد و گفت: « فرشته تو، زيباترين و شيرين‌ترين واژه‌هايي را كه ممكن است بشنوي، در گوش تو زمزمه خواهد كرد و با دقت و صبوري به تو ياد خواهد داد كه چگونه صحبت كني.»
كودك با ناراحتي گفت: «وقتي مي‌خواهم با شما صحبت كنم، چه كنم؟»
خداوند براي اين سوال هم پاسخي داشت: «فرشته‌ات دستهايت را كنار هم مي‌گذارد و به تو ياد مي‌دهد كه چگونه دعا كني.»
كودك سرش را برگرداند و پرسيد: «شنيده‌ام كه در زمين انسانهاي بدي هم زندگي مي‌كنند. چه كسي از من محافظت خواهد كرد؟»
- فرشته‌ات از تو محافظت خواهد كرد، حتي اگر به قيمت جانش تمام شود.
كودك با نگراني ادامه داد: «اما من هميشه به اين دليل كه ديگر شما را نمي‌توانم ببينم، ناراحت خواهم بود.»
خداوند لبخند زد و گفت: «فرشته‌ات هميشه درباره من با تو صحبت خواهد كرد و به تو راه بازگشت نزد مرا خواهد آموخت؛ گرچه من همواره در كنار تو خواهم بود.»
در آن هنگام بهشت آرام بود، اما صداهايي از زمين شنيده مي‌شد. كودك مي‌دانست كه بايد به زودي سفرش را آغاز كند. او به آرمي‌يك سوال ديگر از خداوند پرسيد: «خدايا! اگر بايد همين حالا بروم، لطفاً نام فرشته‌ام را به من بگوييد.»
خداوند شانه او را نوازش كرد و پاسخ داد: «نام فرشته‌ات اهميتي ندارد. به راحتي مي‌تواني او را مادر صدا كني.»



برچسب‌ها:
نوشته شده در تاريخ دو شنبه 4 آذر 1392برچسب:, توسط alireza afshar
داستـان های کوتـاه جالب و خوانـدنی (201)

 

داستـان های کوتـاه جالب و خوانـدنی (201)

چنگیز خان مغول و شاهین پرنده


یک روز صبح، چنگیزخان مغول و درباریانش برای شکار بیرون رفتند. همراهانش تیرو کمانشان را برداشتند و چنگیزخان شاهین محبوبش را روی ساعدش نشاند. شاهین از هر پیکانی دقیق تر و بهتر بود، چرا که می توانست در آسمان بالا برود و آنچه را ببیند که انسان نمی دید.

آن روز با وجود تمام شور و هیجان گروه، شکاری نکردند. چنگیزخان مایوس به اردو برگشت، اما برای آنکه ناکامی اش باعث تضعیف روحیه ی همراهانش نشود، از گروه جدا شد و تصمیم گرفت تنها قدم بزند.
بیشتر از حد در جنگل مانده بودند و نزدیک بود خان از خستگی و تشنگی از پا در بیاید. گرمای تابستان تمام جویبارها را خشکانده بود و آبی پیدا نمی کرد، تا اینکه رگه ی آبی دید که از روی سنگی جاری بود. خان شاهین را از روی بازویش بر زمین گذاشت و جام نقره ی کوچکش را که همیشه همراهش بود، برداشت. پرشدن جام مدت زیادی طول کشید، اما وقتی می خواست آن را به لبش نزدیک کند، شاهین بال زد و جام را از دست او بیرون انداخت.

چنگیز خان خشمگین شد، اما شاهین حیوان محبوبش بود، شاید او هم تشنه اش بود. جام را برداشت، خاک را از آن زدود و دوباره پر کرد. اما جام تا نیمه پر نشده بود که شاهین دوباره آن را پرت کرد و آبش را بیرون ریخت. چنگیزخان حیوانش را دوست داشت، اما می دانست نباید بگذارد کسی به هیچ شکلی به او بی احترامی کند، چرا که اگر کسی از دور این صحنه را می دید، بعد به سربازانش می گفت که فاتح کبیر نمی تواند یک پرنده ی ساده را مهار کند.

این بار شمشیر از غلاف بیرون کشید، جام را برداشت و شروع کرد به پر کردن آن. یک چشمش را به آب دوخته بود و دیگری را به شاهین. همین که جام پر شد و می خواست آن را بنوشد، شاهین دوباره بال زد و به طرف او حمله آورد. چنگیزخان با یک ضربه ی دقیق سینه ی شاهین را شکافت. ولی دیگر جریان آب خشک شده بود ...

چنگیزخان که مصمم بود به هر شکلی آب را بنوشد، از صخره بالا رفت تا سرچشمه را پیدا کند. اما در کمال تعجب متوجه شد که آن بالا برکه ی آب کوچکی است و وسط آن، یکی از سمی ترین مارهای منطقه مرده است. اگر از آب خورده بود، دیگر در میان زندگان نبود. خان شاهین مرده اش را در آغوش گرفت و به اردوگاه برگشت. دستور داد مجسمه ی زرینی از این پرنده بسازند و روی یکی از بال هایش حک کنند:
یک دوست، حتی وقتی کاری می کند که دوست ندارید، هنوز دوست شماست.
و بر بال دیگرش نوشتند:
هر عمل از روی خشم، محکوم به شکست است.



برچسب‌ها:
نوشته شده در تاريخ دو شنبه 4 آذر 1392برچسب:, توسط alireza afshar

 

 

« مرحوم حاج سید محمد تقی مشیری که افتخار مصاهبت مرحوم آیت الله  سید علی مجتهد سیستانی را داشتند  در علم جفر مهارت و اطلاعی کامل داشت و مجهولاتی را به وسیله آن معلوم و گمشده هایی را پیدا می نمود.
وی نقل می کرد:
 زمانی مبتلا به کسالت پا درد شدم به طوری که راه رفتن برایم مشکل بود و هر چه توانستم، معالجه کردم، بهتر نشد، تا جایی که گاهی مرا به دوش کشیده و می بردند و اغلب با کمک عصا به زحمت راه می رفتم. چاره آن را منحصر به تشرف خدمت حضرت ولی عصر عجل الله فرجه الشریف دیدم و راه تشرف را از طریق جفر یافته بودم.
پس حساب کردم چه وقت آن حضرت به زیارت جدش حضرت رضا علیه السلام مشرف می شود؟ معلوم کرد، در روز عاشورا موقع ظهر.

باز حساب کردم با چه لباسی و با چند نفر؟ معلوم کرد با لباس اعراب و سه نفر رفیق. و این حساب من در ذی القعده بود. انتظار کشیدم تا ذی القعده تمام شد و ذی الحجه گذشت و محرم فرا رسیده و روز عاشورا شد.

پس غسل زیارت کرده و به زحمت فراوان مشرف شده و زیارت مخصوص و جامعه و عاشورا را خوانده و در مقابل درب پیش روی، که ورود آن حضرت را آن حساب، از آنجا تعیین کرده بود نشسته و انتظار ظهر را می کشیدم تا اینکه موقع زوال ظهر شد.
دیدم چهار نفر شخصی نورانی شبیه به هم به یک قیافه و یک لباس وارد شده و هر کدام به یک طرفی رفته و مشغول زیارت شدند و من یکی از آنها را که مجذوب او شده بودم و یقین داشتم که حضرت صاحب الزمان عجل الله فرجه الشریف است تعقیب نمودم.

او در مسجد بالا سر مشغول نماز شد و من در مقابلش نشستم، تا سلام نمازش را داد و من خواستم عرض ارادت و حاجت کنم، آن جناب مهلت نداده برق آسا پس از سلام نماز برخاست و نماز دیگر را شروع کرد.

من با خود گفتم: اگر تا شب هم بنشینم نماز خواهد خواند. پس دقت می کنم که تا سلام نماز را گفت بلادرنگ من هم به آن حضرت سلام می کنم. وقتی جواب مرا داد، عرض حاجت می کنم ولی در این مرتبه هنوز سلام نداده بود که یکی از آن سه نفر که در حرم مطهر بودند آمدند وگفت:
« یا خضر تعال راح المهدی: ای خضر بیا که حضرت مهدی علیه السلام رفت. »

 آن شخص که من یقین داشتم که حضرت صاحب (ع) است ولی حضرت ، خضر نبی بود، فوراً حرکت کرد و به آن سه نفر دیگر ملحق و از حرم بیرون رفتند و من در عقب سر آنها می دویدم که شاید آنها را درک کنم و به خدمت حضرت ولی عصر عجل الله فرجه برسم.

ولی ممکن نشد و می دیدم آنان را که از دار السیاده خارج و در میان انبوه و ازدحام مردم که در صحن مطهر مشغول به عزاداری بودند از نظرم غایب شدند و من سر از پا نشناخته از صحن به بست بالا رفته و بار به صحن آمده و از بست پایین خارج شدم ولی اثری از آنها نیافتم و شاید یک ساعت و یا بیشتر از این طرف به آن طرف می دویدم و نگاه می کردم شاید بار دیگر هم آنها را ببینم ولی دولت مستعجل بود.

 دیگر به آن فیض نرسیدم و ناگاه متوجه خودم شدم که قبل از این، عاجز از راه رفتن عادی بودم ولی اکنون مدتی است می دوم و پایم درد نمی کند و از برکت توجه و عنایت آن بزرگوار شفا یافته است. »



برچسب‌ها:
نوشته شده در تاريخ یک شنبه 3 آذر 1392برچسب:, توسط alireza afshar

 

 تشرف تاجر اصفهانی و طیّ الارض با جناب هالو

 

حاج آقا جمال الدین(ره) نقل می فرمود:
« من برای نماز ظهر و عصر به مسجد شیخ لطف الله ، که در میدان شاه اصفهان واقع است، می آمدم. روزی نزدیک مسجد جنازه ای را دیدم که می برند و چند نفر از حمالها و کشیکچی ها همراه او هستند. حاجی تاجری، از بزرگان تجار هم که از آشنایان من است پشت سر آن جنازه بود و به شدت گریه می کرد و اشک می ریخت.

من بسیار تعجب کردم چون اگر این میت از بستگان بسیار نزدیک حاجی تاجر است که این طور برای او گریه می کند، پس چرا به این شکل مختصر و اهانت آمیز او را تشییع می کنند و اگر با او ارتباطی ندارد، پس چرا این طور برای او گریه می کند؟
تا آن که نزدیک من رسید، پیش آمد و گفت: آقا به تشییع جنازه اولیاء حق نمی آیید؟ با شنیدن این کلام، از رفتن به مسجد و نماز جماعت منصرف شدم و به همراه آن جنازه تا سر چشمه پاقلعه در اصفهان رفتم. ( این محل سابقاً غسالخانه مهم شهر بود ) وقتی به آن جا رسیدیم، از دوری راه و پیاده روی خسته شده بودم.

 در آن حال ناراحت بودم که چه دلیلی داشت که نماز اول وقت و جماعت را ترک کردم و تحمل این سختی را نمودم آن هم به خاطر حرف حاجی. با حال افسردگی در این فکر بودم که حاجی پیش من آمد و گفت: شما نپرسیدید که جنازه از کیست؟
گفتم: بگو.
گفت: می دانید امسال من به حج مشرف شدم. در مسافرتم چون نزدیک کربلا رسیدم، آن بسته ای را که همه پول و مخارج سفر با باقی اثاثیه و لوازم من در آن بود، دزد برد و در کربلا هم هیچ آشنایی نداشتم که از او پول قرض کنم. تصور آن که این همه دارایی را داشته ام و تا این جا رسیده ام؛ ولی از حج محروم شده باشم، بی اندازه مرا غمگین و افسرده کرده بود.
در فکر بودم که چه کنم. تا آن که شب را به مسجد کوفه رفتم. در بین راه که تنها بودم و از غم و غصه سرم را پایین انداخته بودم، دیدم سواری با کمال هیبت و اوصافی که در وجود مبارک حضرت صاحب الامرعلیه السلام توصیف شده، در برابرم پیدا شده و فرمودند:
چرا این طور افسرده حالی؟

عرض کردم: مسافرم و خستگی راه سفر دارم.
فرمودند: اگر علتی غیر از این دارد، بگو؟ با اصرار ایشان شرح حالم را عرض کردم.
در این حال صدا زدند: هالو.
دیدم ناگهان شخصی به لباس کشیکچی ها و با لباس نمدی پیدا شد. ( در اصفهان در بازار، نزدیک حجره ما یک کشیکچی به نام هالو بود ) در آن لحظه که آن شخص حاضر شد، خوب نگاه کردم، دیدم همان هالوی اصفهان است.
حضرت به او فرمودند: « اثاثیه ای را که دزد برده به او برسان و او را به مکه ببر » و خودشان ناپدید شدند.
آن شخص به من گفت: در ساعت معینی از شب و جای معینی بیا تا اثاثیه ات را به تو برسانم.
وقتی آن جا حاضر شدم، او هم تشریف آورد و بسته پول و اثاثیه ام را به دستم داد و فرمود: درست نگاه کن و قفل آن را باز کن و ببین تمام است؟ دیدم چیزی از آنها کم نشده است.
فرمود: برو اثاثیه خود را به کسی بسپار و فلان وقت و فلان جا حاضر باش تا تو را به مکه برسانم.
من سر موعد حاضر شدم. او هم حاضر شد. فرمود: پشت سر من بیا. به همراه او رفتم. مقدار کمی از مسافت که طی شد، دیدم در مکه هستم.

فرمود: بعد از اعمال حج در فلان مکان حاضر شو تا تو را برگردانم و به رفقای خود بگو با شخصی از راه نزدیکتری آمده ام، تا متوجه نشوند.
ضمناً آن شخص در مسیر رفتن و برگشتن بعضی صحبتها را با من به طور ملایمت می زدند؛ ولی هر وقت می خواستم بپرسم شما هالوی اصفهان ما نیستید، هیبت او مانع از پرسیدن این سؤال می شد.
بعد از اعمال حج، در همان مکان معین حاضر شدم و او هم مرا، به همان صورت به کربلا برگرداند.

در آن موقع فرمود: حق محبت من بر گردن تو ثابت شد؟ گفتم: بلی.
فرمود: تقاضایی از تو دارم و موقعی که آن را از تو خواستم انجام بده. او رفت.
تا آن که به اصفهان آمدم و برای رفت و آمد مردم نشستم. روز اول دیدم همان هالو وارد شد. خواستم برای او برخیزم و به خاطر مقامی که از او دیده ام او را احترام کنم اشاره فرمود که مطلب را اظهار نکنم، و رفت در قهوه خانه پیش خادمها نشست و در آن جا مانند همان کشیکچی ها چای خورد.
بعد از آن وقتی خواست برود نزد من آمد و آهسته فرمود: آن مطلب که گفتم این است: در فلان روز دو ساعت به ظهر مانده، من از دنیا می روم و هشت تومان پول با کفنم در صندوق منزل من هست. به آن جا بیا و مرا با آنها دفن کن.

در این جا حاجی تاجر فرمود: آن روزی که جناب هالو فرموده بود، امروز است که رفتم و او از دنیا رفته بود و کشیکچی ها جمع شده بودند. در صندوق او، همان طور که خودش فرمود، هشت تومان پول با کفن او بود. آنها را برداشتم و الآن برای دفن او آمده ایم.
بعد آن حاجی تاجر گفت: آقا! با این اوصاف، آیا چنین کسی از اولیاء الله نیست و فوت او گریه و تأسف ندارد. »


برچسب‌ها:
نوشته شده در تاريخ یک شنبه 3 آذر 1392برچسب:, توسط alireza afshar

شهید ثالث، قاضی نورالله شوشتری(ره) می فرماید:
« بین اهل ایمان معروف است که یکی از علمای اهل سنت، که در بعضی از فنون علمی، استاد علامه حلی(ره) است کتابی در رّد مذهب شیعه امامیه نوشت و در مجالس و محافل آن را برای مردم می خواند و آنان را گمراه می نمود، و از ترس آن که مبادا کسی از علمای شیعه کتاب او را ردّ نماید، آن را به کسی نمی داد که نسخه ای بردارد.

علامه حلی همیشه به دنبال راهی بود که کتاب را به دست آورد و رّد کند. ناگزیر رابطه استاد و شاگردی را وسیله قرار داد و از عالم سنی درخواست نمود که کتاب را به او امانت دهد.

آن شخص چون نمی خواست که دست رد به سینه علامه حلی بزند، گفت: سوگند یاد کرده ام که این کتاب را بیشتر از یک شب پیش کسی نگذارم.

مرحوم علامه همان مدت را نیز غنیمت شمرد. کتاب را از او گرفت و به خانه برد که در آن شب تا جایی که می تواند از آن نسخه بردارد. وقتی به نوشتن مشغول شد و شب به نیمه آن رسید، خواب بر ایشان غلبه نمود. همان لحظه حضرت صاحب الازمان (عج) حاضر شدند و به او فرمودند:
« کتاب را به من واگذار و تو بخواب. »

علامه حلی خوابید. وقتی از خواب بیدار شد، نسخه کتاب از کرامت و لطف حضرت صاحب الازمان علیه السلام تمام شده بود.

البته این قضیه را به صورتهای دیگری هم بیان کرده اند؛ از جمله در کتاب قصص العلماء این طور آمده است که:
« علامه حلی (ره) کتاب را توسط یکی از شاگردان خود که نزد آن عالم مخالف درس می خواند برای یک شب به عنوان عاریه به دست آورد و مشغول نسخه برداری از آن شد. همین که نصف شب گذشت، علامه بی اختیار به خواب رفت و قلم از دستش افتاد.
 وقتی صبح شد و وضع را چنین دید اندوهناک گردید؛ ولی وقتی کتاب را ملاحظه کرد، دید تمامش نوشته و نسخه برداری شده است و در آخر آن نسخه این جمله نوشته شده:
کتبه م ح م د بن الحسن العسکری صاحب الزمان ( این نسخه را حجة بن الحسن العسکری صاحب الزمان علیه السلام نوشته است ).
علامه فهمید که آن حضرت تشریف آورده اند و نسخه را به خط مبارک خود تمام نموده اند. »



برچسب‌ها:
نوشته شده در تاريخ یک شنبه 3 آذر 1392برچسب:, توسط alireza afshar